تو هم میتونی

درباره ما

به سایتِ دنیایِ سرگرمی خوش اومدید :)

بایگانی

نويسندگان

پيوندها

تصاوير برگزيده

تو هم میتونی

سرگرمی مخصوص کودکان تو هم میتونی

من یک شیر شجاعم

مدرسه رفتن با خوشحالی

 

این شیر اکنون سلطان جنگل است. و می خواهد خاطره ی روزهای اول مدرسه اش را تعریف کند. او می گوید وقتی هفت ساله بودم از مدرسه رفتن می ترسیدم.

شیر

روز اول که به مدرسه رفتم زود نگران شدم. و چسبیدم به مامانم و اصلا دوست نداشتم از او جدا شوم. کارهای من مامان و بابا را ناراحت کرده بود.

شیر

اما بابا با من  خیلی حرف زد . بابا گفت که باید به مدرسه بروی و خوب درس بخوانی تا سلطان جنگل بشوی . یک سلطان قوی و موفق. این حرفها خوشحالم کرد. و از مدرسه خوشم آمد.

شیر

فردای آن روز صبح زود همراه بابا تا نزدیک مدرسه رفتم. نزدیک مدرسه از بابا خداحافظی کردم و سر کلاس رفتم.

اما باز هم در کلاس، دلم برای مامان و بابا تنگ شد و دوباره پیش مامان برگشتم و خودم را لوس کردم.

شیر

بابا به من گفت بسیار خوب ، دیگر لازم نیست به مدرسه بروی ،فردا برای آخرین بار به مدرسه برو و با معلم و دوستانت خداحافظی کن. از این حرف خوشحال شدم و قبول کردم.

شیر

 

فردای آن روز با خیال راحت به مدرسه رفتم. و اصلا نگران نبودم. به خاطر همین اصلا دلم برای مامان و بابا تنگ نشد و اتفاقا با بچه شیرهای دیگر حسابی وحشی بازی کردم. اما کیفم را در مدرسه جا گذاشتم.

شیر

 

روز بعد هم به خاطر کیفم به مدرسه رفتم. آن روز هم دلم تنگ نشد. چون درس و مدرسه و همکلاسی ها خیلی برایم جالب بودند.

شیر

بعد از آن دو روز حالم بهتر شده بود. حسابی فکر کردم  و بعد تصمیم گرفتم مثل پدرم شیر شجاعی بشوم و دیگر از هیچ چیز نترسم. بعد از آن،  سالها به مدرسه رفتم و خوب درس خواندم و اکنون سلطان جنگل سبز هستم.

شیر
 
 
 
 

اولین روز مدرسه

مدرسه

 

آخرین روزهای تابستان بود. من سعی می کردم این چند شب آخر تابستان را کمی زودتر بخوابم. چون باید از اول مهر صبح زود بیدار می شدم.

من امسال 7 ساله شدم و به کلاس اول می روم. همیشه دوست داشتم زودتر بزرگ شوم و به مدرسه بروم. اما حالا که فردا قرار است به مدرسه بروم کمی دلشوره دارم.

می ترسم آن جا نتوانم دوستی پیدا کنم، معلمم مهربان نباشد. کلاسمان زیبا نباشد. اما مامانم همیشه می گوید: عزیزم نگران نباش، مدرسه جای خوبی است و تو حتماً از آن خوشت می آید.

صبح زود بیدار شدم. با مامان و بابا صبحانه خوردم و قرار شد با مامان به مدرسه بروم. مامان برای زنگ های تفریحم خوراکی گذاشت.

وارد مدرسه شدم. بچه های زیادی هم سن خودم در مدرسه بودند. در مدرسه برای ما کلاس اولی ها جشن گرفته بودند خیلی خوش گذشت.

معلممان یک خانم بسیار مهربان و دلسوز بود. او جای هر کداممان را به ما نشان داد و از ما خواست که سر جایمان بنشینیم. من کنار یک دختر به اسم سارا نشستم. ما به هم سلام کردیم و اسممان را به هم گفتیم.

زنگ تفریج من خوراکی هایم را از کیفم بیرون آرودم تا بخورم. سارا هم با من به حیاط آمد اما خوراکی نداشت. به سارا گفتم: خوراکی هات کجاست؟

گفت: روی میز آشپزخانه جا گذاشتم.

لبخندی زدم و ساندیچ نون و پنیر و گردویی را که داشتم از وسط نصف کردم و به او دادم. او خیلی خوشحال شد و از من تشکر کرد.

شب برای مادرم همه ی ماجرا را تعریف کردم. مادرم از این که به دوستم خوراکی دادم خیلی خوشحال شد و گفت: تو کار خیلی خوبی کردی. تو به دوستت کمک کردی. خداوند انسان هایی را که کارهای خوب می کنند دوست دارد.

فردا صبح زنگ تفریح وقتی با لیلا به حیاط رفتیم لیلا از داخل کیسه ی خوراکی هایش دو سیب درآورد و یکی از آن ها را به من داد.

من خیلی خوشحالم چون دوست خیلی خوب و مهربانی پیدا کردم

 

 

 

 

 

قرص‌های مادربزرگ

 

دکمه رنگی

 

 

 

سارا خانم 6 سالشه. اون یک دختر خوب و مهربونه ولی بعضی وقت ها یکم شیطنت می کنه. مادربزرگ سارا که خیلی دلش برای نوه ی گلش تنگ شده بود امروز قرار بود به خانه ی آن ها بیاید. سارا خیلی خوشحال بود و مدام از مادرش می پرسید: پس مامان بزرگ کی میاد؟

 

مادرش هم می گفت: الان دیگه باید برسه.

 

سارا کوچولو وقتی صدای در را شنید سریع به سمت آیفون رفت و در را باز کرد. سارا از دیدن مادربزرگش خیلی خوشحال شده بود و مدام سر و صدا می کرد. مادربزرگ از توی کیفش یک شکلات خوشمزه درآورد و به سارا داد و سارا از مادربزرگش تشکر کرد.

 

بعد از ناهار مادربزرگ سارا کیسه ی داروهایش را از کیفش درآورد تا قرص هایش را بخورد. او از سارا خواست تا برایش یک لیوان آب بیاورد. سارا لیوان آب را به مادربزرگش داد و کنارش نشست. مادربزرگ یه عالمه قرص های رنگی خوشگل داشت.

 

 سارا از رنگشان خیلی خوشش آمد و با خودش یک فکری کرد.

 

مادربزرگ همیشه بعد از خوردن داروها استراحت می کرد. همین که مادربزرگ صدای خُرخُرش بلند شد، سارا به سراغ کیسه ی داروهای مادربزرگ رفت و قرص های رنگی را از بین آن جدا کرد و به اتاقش برد.

 

او تمام قرص ها را از جایشان درآورد و با چسب آن ها را به دفترش چسباند.

 

وقتی مادر کارهایش تمام شد سارا پیش مادرش رفت و دفترش را به او نشان داد. مادرش با دیدن قرص ها دهانش باز ماند و گفت: تو این ها را از کجا آوردی؟ سارا گفت: از کیسه ی داروهای مادربزرگ.

 

مادر سارا کمی عصبانی شد و گفت: مادربزرگت به این قرص ها احتیاج داره. اگه اونا رو نخوره ممکنه حالش بد بشه.  تو نباید اونا را بدون اجازه برمی داشتی. سریع از مادربزرگت عذرخواهی کن تا من برم از داروخانه قرص هاش رو بگیرم.

 

سارا که متوجه ی اشتباهش شده بود پیش خودش گفت من میتوانم عذرخواهی کنم و رفت پیش مادربزرگش و ماجرا را تعریف کرد.

 

مادربزرگش لبخندی زد و گفت: حالا که متوجه ی اشتباهت شدی اشکالی نداره. ولی دیگه به هیچ قرص و دارویی بدون اجازه دست نزن. چون اونا خیلی خطرناکن

 

.سارا قبول کرد و مادربزرگش را بوسید. مادربزرگ سارا که خیلی مهربون بود گفت: ساراجون می خوای بهت یک کاردستی خوشگل یاد بدم. سارا با خوشحالی گفت: بله مامان جون. بعد مادربزرگ از داخل کیفش چند تا دکمه ی رنگی درآورد و آن ها را به کمک سارا با چسب به کاغذ چسباندند

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





برچسب ها تو هم میتونی